صاحب «مفردات فی غریب القرآن» می گوید:
انسان را از این جهت انسان نامیده اند که خلقت او قوامی ندارد، مگر با أنس آدمی با یک دیگر، به همین دلیل گفته شده، انسان اجتماعی است به گونهای که قوام بعضی از آن ها به بعضی دیگر است و انسان نمی تواند به تنهایی به تمام مسائل مورد نیاز خود، دست یابد و گفته شده، انسان را، انسان می گویند به جهت این که اُنس می گیرد با هر چه که با او الفت پیدا کند.[۱۱۱]
بصریون می گویند:
انسان از کلمه ی «أنس» گرفته شده و همزه ی آن اصلی و بر وزن فعلان است. کوفیون می گویند: از کلمه ی «نسیان» مشتق شده، پس همزه ی آن زاید است و اصلش انسیان است.[۱۱۲]
انسان در عرف توده ی مردم، حیوان ناطق است؛ جانوری است که سخن می گوید و میاندیشد. حیوان در این تعریف، جامع حیات گیاهی و حیوانی است و ناطق نیز همان، نفس دارای اندیشه ی علمی و انگیزه ی عملی است. قرآن کریم این تعریف را کامل نمی داند؛ زیرا بسیاری از افرادِ حیوان ناطق، در فرهنگ والای قرآن کریم، «انسان» نیستند؛ خداوند متعال از آن ها با عناوینی نظیر اَنعام و شیاطین یاد می کند.[۱۱۳]
بنابراین، قرآن کریم از یک سو، انسان را موجودى باکرامت و فراتر از فرشتگان معرّفى مى کند:
( اینجا فقط تکه ای از متن پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
﴿فَإِذَا سَوَّیْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِی فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِینَ﴾[۱۱۴]
و از سوى دیگر، او را از هر حیوانى پست تر خوانده است: ﴿ ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِینَ﴾[۱۱۵]
انسان در صورت نیل به کمال مطلوب، از اولیاءاللّّه شناخته خواهد شد: ﴿أَلا إِنَّ أَوْلِیَاء اللّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلاَ هُمْ یَحْزَنُونََ﴾[۱۱۶]
نیز انسان را درخت بالنده اى معرّفى مى کند که پیوسته و در هر حال، مى تواند میوه هاى گوارا و شیرینى به بار آورد.﴿تُؤْتِی أُکُلَهَا کُلَّ حِینٍ بِإِذْنِ رَبِّهَا ﴾[۱۱۷]
۳-۱-۲. انسان در اصطلاح صدرالمتألهین
برای تبیین نظر صدرالمتألهین، نخست به بیان مبانی و اصول فلسفی که ایشان در تعریف انسان به آن ها پرداخته اند، بیان می گردد و سپس بر اساس آن مبانی، معنای انسان و حقیقت آن، روشن می گردد.
۳-۱-۲-۱. مبانی و اصول فلسفی صدرالمتألهین در تعریف انسان
دیدگاه های صدرالمتالهین درباره انسان، در حکمت متعالیه بر مبانی و اصول فلسفی او استوار است. برخی از این اصول و مبانی عبارت اند از:
۱- اصالت وجود و اعتباریت ماهیت، یعنی اصل در موجودیّت هر چیزی، وجود خارجی آن موجود، است، بنابراین خود وجود، برای عینی و خارجی بودن از خود آن چیز، بلکه از همه چیز، شایشته تر است و ماهیت، تابع وجود است.[۱۱۸]
۲- تشخص هر چیزی به وجود است، یعنی آن چه هر موجودی را از سایر موجودات، جدا می کند، وجود خاص او است، به طور کلی، وجود و تشخص، مصداق یک چیزهستند و تنها در مفهوم متغایرند.[۱۱۹]
۳- وجود مشکک است، به این معنا که طبیعت وجود به نفس ذات خود، قابلیت اتصاف به شدّت و ضعف، تقدّم و تأخّر و کمال و نقص را دارد. شدّت کمال و شرافت وجود کامل به خود آن وجود است نه چیزی غیر از وجود، چون غیر وجود؛ یا عدم است یا ماهیت. عدم هم منشأ نقص و ضعف است نه شدّت و کمال، ماهیت نیز بنابر اصل اوّل، امری اعتباری است و تحقق آن، ظلی و تبعی است..[۱۲۰]
۴- اصل حرکت جوهری، به این معنا که جواهر مادّی، همان گونه که در اعراض متحول هستند، در اصل ذاتشان هم، تحول می پذیرند.[۱۲۱]
۵- حقیقت هر موجودی که مرکّب از مادّه و صورت است، به صورت او است و مادّه، تنها، حامل قوه و امکان شیء است، حتّی اگر فرض شود که صورت شیء مرکّبی بدون مادّه بتواند تحقق داشته باشد، آن شیء به تمام حقیقتش می تواند موجود باشد. بر این مبنا، انسانیّت انسان به صورت انسان است و در اصطلاح منطق به فصل اخیر، یعنی نفس ناطقه او است.[۱۲۲]
۳-۱-۲-۲. معنای انسان در نظر صدرالمتألهین
صدرالمتألهین همانند فیلسوفان سلف، انسان را «حیوان ناطق» می داند. نطق که از ویژگی های انسان و فصل منطقی انسان است؛ به معنای تصوّر معانی کلی مجرّد از مادّه است. مبدأ این درک کلیات، «نفس ناطقه» است که فصل حقیقی انسان است و هیچ موجودی این ویژگی را دارا نیست.[۱۲۳] دلیل ایشان از این که نطق، مختص انسان است و غیر انسان، این ویژگی را ندارد، این است که ماده، دائماً حادث، فاسد و کاین می گردد و در دو لحظه به یک حال، باقی نمی ماند. بنابراین نمی تواند ناطق باشد.[۱۲۴]
حیوان ناطق، جسم اخروی است نه جسم مادی؛ آن دارای وجود ادراکی است و نیازی به مادّه و موضوع ندارد و محتاج به مدّبر نیست که آن را تدبیر کند و نفسی به آن تعلّق بگیرد و آن را از حالت قوه به فعل برساند و چنین جسمی، عین حیات و عین نفس است و محتاج به نفسی دیگر نیست.[۱۲۵]
وی با توجّه به مسأله ی مادّه و صورت بیان می کند که نفس ناطقه، صورت انسان است و با مادّه متحد می گردد و از آن جا که شیئیت شیء، به صورت آن است و صورت، تمام حقیقت شیء و همان، فصل اخیر است که واجد تمام حقایق مادون خود است؛ پس صورت انسانی، برزخی میان دو عالم، یعنی آخرین مرتبه ی حقیقت و معنای جسمانیّت و اوّلین مرتبه ی روحانیّت است، به منزله ی دری است که انسان به واسطه ی آن، به عالم قدسی وارد می شود.[۱۲۶] که به عقیده ی برخی، آن هم طراز با عالم امر است.[۱۲۷] بنابراین، ناطقیّت را جوهری می داند که هویّت انسانی به واسطه ی آن دو حالت، نفس و دیگری عقل خواهد بود و هویّت انسانی به واسطه ی حالت اوّل، در ردیف نفوسِ حیوانی قرار می گیرد که مبدأ آن، مزاح و در پایان با زوال به مرگ ختم می گردد و در حالت دوّم، هم جوار با ملائکه مقربیّن و عقول مقدّس است که مبدأ تکونش از عالم امر است و در آخر به سوی الله بازگشت می کند.
صدرالمتألهین در این باره آورده است:
ان الروح العلوى السماوى من عالم الامر و الروح الحیوانى البشرى من عالم الخلق و هو محل الروح العلوى و مورده و اما الروح الحیوانى جسم لطیف حامل لقوى الحس و الحرکه و هذاالروح لسایر الحیوانات و منه یفیض قوى الحواس و سکن روح العلوى الى الروح الحیوانى و صیره نفسا و یتکون من سکون الروح الى النفس و القلب و اعنى بهذا، القلب اللطیفه التى محلها المضغه اللحمیه فالمضغه اللحمیه من عالم الخلق و هذه اللطیفه من عالم الامر.[۱۲۸]
روح علوى سماوى از عالم امر است و روح حیوانى بشرى از عالم خلق بوده، محل روح علوی است اما روح حیوانى، جسم لطیف بوده، حامل قواى حس و حرکت است و این روح در سایر حیوانات نیز، منبع فیضان قواى خاص است و روح علوى در روح حیوانى ساکن شده، آن را متطور به نفس مىکند و این نفس از سکون روح به نفس و قلب تحقق پیدا مىکند و مراد از قلب همان قلب لطیفى است که محل آن، همان قلب گوشتى موجود در بدن انسانى است که از عالم خلق است و آن قلب لطیف از عالم امر است.
صدرالمتألهین هم چنین در مورد حقیقت انسان این حدیث معروف را می پذیرد: «من عرف نفسه فقد عرفه ربه»[۱۲۹] هر کس نفس خود را بشناسد که برزخ جامع بین صفت وجوب و امکان و صفت تشبه و تنزیه و واجد تمام اسماءِ الهی و آینه و منعکس کننده آن ها است، میتواند خدای خود را بشناسد و نیز هر کس نفس خود را بشناسد که خداوند آن را مثالی برای ذات و صفت و فعل خودش خلق کرده است، خداوند را می شناسد و تشبیه ذات انسان به خداوند از جهت مجرّد بودن او است و تشابه صفات نیز در صفات علم، قدرت، فاعلیت بالرضا، بالعنایه بودن انسان، عشق، اراده و غیره است.[۱۳۰]
هم چنین ایشان در «مفاتیح الغیب» می نویسد:
انسان، عالم صغیر است و مشتمل بر سه مرتبت است که مرتبت اشرف و اعلای آن، نفس است و مرتبت ادنی و اخس آن، بدن و تمام موجوداتی که در عالم کبیر تحفق دارند، در عالم صغیر که انسان باشد منطوی هستند و انسان هر گاه در مرتبت علم و عمل به کمال ممکن خود برسد و در طرف علم، نفس او به مرتبتی رسد که عقل مستفاد شود و به عقل فعّال، متصل گردد در مرتبت عمل نیز بعد از تخلیه و تحلیه و تجلیه و مراتب اسفارالاربعه الی الله را در مقام سیروسلوک طی کند آن را انسان کامل و خلیفه الله بر روی زمین می گویند.[۱۳۱]
۳-۲. تعریف نفس
۳-۲-۱. نفس در لغت
«العین»؛ نفس را به معنای روحی که حیات جسد است و هم چنین آن را عین و ذاتِ شیء دانسته است.[۱۳۲]
۳-۲-۲. نفس در قرآن
در «قاموس قرآن»، آمده است که نفس در قرآن مجید در چند معنی به کار رفته است[۱۳۳] که عبارت است از:
۱- به معنای «روح»: ﴿اللَّهُ یَتَوَفَّى الْأَنفُسَ حِینَ مَوْتِهَا وَالَّتِی لَمْ تَمُتْ فِی مَنَامِهَا فَیُمْسِکُ الَّتِی قَضَى عَلَیْهَا الْمَوْتَ وَیُرْسِلُ الْأُخْرَى إِلَى أَجَلٍ مُسَمًّى إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَاتٍ لِّقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ﴾[۱۳۴]
۲- به معنای «ذات و شخص»: ﴿وَاتَّقُواْ یَوْمًا لاَّ تَجْزِی نَفْسٌ عَن نَّفْسٍ شَیْئًا وَلاَ یُقْبَلُ مِنْهَا شَفَاعَهٌ وَلاَ یُؤْخَذُ مِنْهَا عَدْلٌ وَلاَ هُمْ یُنصَرُونَ﴾[۱۳۵]
۳- به معنای «تمایلات و خواهش های نفسانی وجود انسان» است که انسان با اختیاری که خداوند به او داده است، می تواند آن ها را در مسیر حق و باطل، قرار دهد. ﴿وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَهٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّیَ إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَّحِیمٌ﴾[۱۳۶]
۴- به معنای «قلب و باطن»: ﴿وَاذْکُر رَّبَّکَ فِی نَفْسِکَ تَضَرُّعًا وَخِیفَهً وَدُونَ الْجَهْرِ مِنَ الْقَوْلِ بِالْغُدُوِّ وَالآصَالِ وَلاَ تَکُن مِّنَ الْغَافِلِینَ﴾[۱۳۷]
۵- به معنای «بشر اوّلی»: ﴿یَا أَیُّهَا النَّاسُ اتَّقُواْ رَبَّکُمُ الَّذِی خَلَقَکُم مِّن نَّفْسٍ وَاحِدَهٍ وَخَلَقَ مِنْهَا زَوْجَهَا وَبَثَّ مِنْهُمَا رِجَالًا کَثِیرًا وَنِسَاء وَاتَّقُواْ اللّهَ الَّذِی تَسَاءلُونَ بِهِ وَالأَرْحَامَ إِنَّ اللّهَ کَانَ عَلَیْکُمْ رَقِیبًا﴾[۱۳۸]
۳-۲-۳. نفس در اصطلاح صدرالمتألهین
تعریف جامع و مانع نفس را، ارسطو بیان کرده است و اجماع فلاسفه این تعریف را پذیرفته اند و در آثار خود به آن استناد می کنند. صدرالمتألهین، نفس را «کمال اوّل لجسم طبیعی آلی ذی حیات بالقوّه من جهه ما یدرک الامور الکلیّه و یفعل الاعمال الفکریّه» می داند.[۱۳۹] مشایین، نفس را «روحانیه الحدوث و روحانیه البقاِء» می دانند.[۱۴۰] ولی صدرالمتألهین، دیدگاه آن ها را نمیپذیرد و مسائل مربوط به نفس و مراحل تکاملی او را با این دو اصل که از ابتکارات مکتب متعالیه ی او است، تبیین می کند؛ یکی، حرکت جوهری است و دیگری، جسمانیه الحدوث و روحانیه البقا بودن نفس است. ایشان در اسفار، الشواهد الربوبیه، العرشیه و… بر این اصل تأکید می کند.[۱۴۱]
مقصود ایشان از این اصل، آن است که نفوس انسان ها به حدوث بدن، حادث میشوند و از پایین ترین مراتب وجود، حرکت استکمالیاش را آغاز می کند تا به سوی فعلیت و تجرد و اعلاء مرتبه کمالی اش برسد.[۱۴۲] بنابراین نفس انسانی از لحاظ حدوث و تصرف، مادّی است و از جهت بقا و تعقل، روحانی است. تصرف او در اجسام، مادی است و تعقل ذات خود و ذات جاعل خود، در او روحانی است؛[۱۴۳] زیرا براساس نظر صدرالمتألهین «ان جوهر النفس من سنخ الملکوت و عالم الضیاء المحض العقلی»[۱۴۴] چون جوهر نفس، از سنخ عالم آسمانی و عالم نور عقلی محض است یا به عبارت دیگر نفس، وجود عقلی بسیط است و یکی از صور در علم الهی است،[۱۴۵] از این رو جز از طریق واسطهای مناسب دو طرف، در اندام های عنصری زمخت، تصرف نمیکند و آن واسطه، جسم لطیف و نورانی به نام روح است که از طریق اعصاب مغز به اندام ها نفوذ میکند.[۱۴۶] پس انسان عقلی، روحانی است و همه ی اعضای او عقلیاند و وجود آن ها در انسان از حیث ذات، واحد و از لحاظ معنی و حقیقت، کثیر است. پس او دارای صورت عقلی، چشم عقلی، گوش عقلی و جوارح عقلی است که همه ی آن ها در جایگاه واحدی که هیچ اختلافی در آن نیست، قرار دارند.[۱۴۷] بنابراین نفس اگر چه در آغاز خلقت، در ماده زائیده میشود و صورت مادّی دارد ولی مادّی محض نیست، بلکه در آخرین نقطه مرزی مادّه و اوّلین نقطه مرزی مفارقات از ماده قرار دارد.[۱۴۸]
از این رو نفس ناطقهی انسانی که در آخرین مرتبه تکامل جسم و اوّلین مرتبه از مقامات روحانیت و تجرد است، دارای وحدتی به نام «وحدت جمعیه» است؛ یعنی وحدتی که در عین بساطت، جامع جمیع مراتب نباتی و حیوانی و عقلانی است. نفس در مرتبه ذات خود، هم عاقل، متخیّل، حساس و هم قابل نموّ و تحرک است. ایشان این مطلب را تحت عنوان قاعده «النّفس فی وحدتها کلّ القوی»، بیان کرده است. بنابراین این تحولات نفس و سیر از جسمیّت به نبات و حیوان و انسان، در حکم تحول حرارت در ذغال و آهن است. دمیدن آن در ذغال و آهن مانند مبدأ افعال نباتی است و سرخ شدن آهن یا ذغال به مبدأ افعال حیوانی شباهت دارد. اشتعال آن ها از حرارت مانند قوه ناطقه است. همه ی این پدیدهها، فقط یک چیز است ولی صورت های مختلف تکاملی شیء شناخته می شود؛[۱۴۹]پس در انسان، بدن او در پایین ترین مرتبهی وجود، قرار دارد و نفس که صورت آن است، از حیث وجود در مرتبهی بالاتری قرار دارد. وقتی نفس انسان به بدن افاضه میشود مادهی بدن به عنوان بدن انسان، فعلیت پیدا میکند، صدرالمتألهین بدن انسان را انسان جسمانی یا انسان طبیعی مینامد و نفس انسان را انسان نفسانی و عقل انسان را انسان عقلی میخواند و آنچه را نویسنده اثولوجیا گفته بود پذیرفت. هر سه انسان با یک دیگر ارتباط دارند و هر یک از آن ها مجموعهای از اندامهای ادراکی دارد که از حیث شدّت و ضعف با یک دیگر تفاوتی دارند. ولی رابطهی میان این سه انسان و قوای آن ها یعنی قوایی که در بدن و اندامهایش زنده میمانند و انسان طبیعی یا مادّی را میسازند سایه و مشابه نفس و قوای او هستند، در حالیکه نفس انسانی و قوا و اندامهای نفسانی او سایه و مشابه انسان عقلی اند؛ پس این انسان طبیعی و اندامها و حالاتش سایه ی سایه و مشابهی مشابه آن چیزی هستند که در انسان عقلی وجود دارد[۱۵۰] که در انسان جسمانی، انسان نفسانی و انسان عقلی، موجود است و انسان جسمانی با آنها مرتبط است و بلکه تمثل آن ها است. از اینرو برخی از کارهای انسان نفسانی و نیز برخی از کارهای نفس عقلی را انجام میدهد.[۱۵۱]
۳-۳. ارتباط نفس با بدن
نخستین پرسش پس از اثبات حدوث جسمانى نفس، آن است که نفس با وجود جسمانىاش هنگام حدوث و پس از آن، نسبت به بدن چه وضعیتى دارد؟ صدرالمتألهین در پاسخ، به ترکیب اتّحادى نفس و بدن اعتقاد دارد؛ همانگونه که به ترکیب اتّحادى مادّه و صورت معتقد است.[۱۵۲]
وی در این باره می نویسد: بین نفس و بدن ترکیب اتحّادى برقرار است؛ به گونهاى که نفسْ صورت بدن، و فعلیتش به آن است. ترکیب اتحّادى بین مادّه و صورت، گواهى روشن بر اتّحاد نفس و بدن است؛ به گونهاى که نفس، همان بدن و بدن، همان نفس است؛ آنگونه که جسم، همان، صورت جسمیه و صورت جسمیه، همان جسم است؛ بنابراین این پیوند و ارتباط میان نفس و بدن به صورت ملازمت است. البته نه هم چون همراهی دو امر اضافی و نه هم چون همراهی دو معلول یک علت در وجود که میان آن ها، ارتباط و وابستگی نیست، بلکه هم چون همراهی دو شیی ای که به نحوی ملازم یک دیگرند؛ مانند مادّه و صورت. به طوری که هر یک نیازمند دیگری است بدون این که دور، لازم آید که محال است؛ بنابراین بدن، نیازمند همهی نفس است، نه جزئی از آن است و نیاز نفس به بدن، نه از حیث حقیقت مطلق عقلیاش، بلکه به لحاظ وجود متعیّن و شخصی و حدوث هویّت نفسانی اش است.[۱۵۳]
وی نفس را صورت نوعیه[۱۵۴]، نحوه وجود[۱۵۵] و تمام بدن مىداند که بایکدیگر، ماهیت نوعى انسان را مىسازند؛ به گونهاى که نفس، علت صورى و بدن، علت مادّى تکّون ماهیت انسانى است.[۱۵۶] این نوع از تعلق، حاکى از ارتباط و اتحادى محکم بین نفس و بدن است؛ به گونهاى که با وجود نفس، نابودى بدن امکان ندارد؛ هم چنانکه وجود بدن نیز بدون نفس، ناممکن است و آن چه پس از جدایى نفس از بدن بر جاى مىماند، نه بدن، بلکه جسمى از نوعى دیگر است؛ زیرا بدن از آن جهت که بدن است، شرطش آن است که نفس، به آن تعلق داشته و شریک علتِ بدن باشد؛ آنگونه که صورت جوهرى، شریکالعله براى مادّه است[۱۵۷] نفس تا وقتی نفس است، وجود ذاتی وابسته دارد و در این وجود ذاتی، به بدن نیاز دارد و از حیث قوای حسی و طبیعی خود، قائم به بدن است و از طریق این نوع پیوند، با او ارتباط دارد.[۱۵۸] تا آن جایی که ترکیب اتّحادى نفس و بدن را تا هنگام مرگ و انتقال نفس از حیات دنیوى به حیات اخروى، جداییناپذیر است.بنابراین، حتى پس از راه یابى نفس به ساحت تجردى، باز هم رابطه نفس و بدن، اتحّادى است. بنابراین نفس از طریق اجزای بدن، استعداد خود را بروز می دهد و علم افروزی می کند و از درجه ی عقل هیولانی به درجات عقل بالملکه، عقل بالفعل و عقل مستفاد می رسدکه در این مرتبه، نفس انسانی با عقل فعال، مرتبط میگردد. بدن برای رشد و کمال عقل، حکم سکوی پرتاب را دارد. چنان که مولوی نیز به آن اشاره می کند:
از جـمادی مـردم و نامی شــدم وزنــما مـردم بـه حـیوان بــرزدم
مـردم از حیوانی و انسان شــدم پس چه ترسم کی زمردن کم شـدم
حــمله دیـگر بمیــرم از بـــشر تــا بــرآرم از ملایــک پـرّ و سـر
و از ملک هم بایدم جستن زجوی «کــلّ شـیء هـالــک إلا وجهـه»
بــار دیـــگر از ملک پـران شـوم آنـچه انــدر وهـم نـایـد آن شـوم
۳-۳-۱. نمونه ایی از ارتباط نفس با بدن
هرگاه کیفیت نفسانیای در نفس رخ میدهد، اثر آن، از او به روح، تعالی می یابد و از طریق آن، به بدن تنزّل مییابد، هر جا که یک حالت بدنی برای بدن رخ بدهد، اثر آن، از آن تعالی مییابد و از طریق روح به نفس میرسد. بنابرین نفس و بدن به واسطه ی گونهای رابطه علّی که میان شان وجود دارد، موازی و مشابه یکدیگر هستند. درست همان طور که جوهر هر یک، مشابه جوهر دیگری است، کیفیت آن، مشابه کیفیت دیگری، انفعال آن، مشابه انفعال دیگری، تغییر آن، مشابه تغییر دیگری است و هم چنین است درباره ی روح که حایل میان آن دو است. اگر کیفیتی نفسانی هم چون لذّت که در نفس به وجود میآید عقلی و خیالی باشد، چه صورت کامل عقلی و چه صورت خیالی، در آن صورت گستره ی روح متعادل، در مغز به وجود میآید و به واسطه ی آن، انگیزش بدن، پاکی آشکار خون و برافروختگی چهره حاصل می گردد.
اگر ترس یا درد در نفس به وجود آید، روح در درون، فشرده میشود و از طریق آن در بدن، فشردگی حاصل می گردد به طوری که میتوان آن را در رنگ پریدگی چهره، مشاهده کرد و هم چنین است دربارهی بقیهی کیفیات نفسانی و وقوع آن ها در بدن.[۱۵۹] برعکس، زیادی روح، موجب شادی و نشاط می گردد و کاستی نفس، موجب صرع، سکته، غم، اندوه و مالیخولیا است.[۱۶۰] پس این، یکی از جنبههای ارتباط میان نفس و بدن است.
۳-۴. قوای نفس ناطقه
فلاسفه برای نفس ناطقه به اعتبار داشتن ویژگی قبول و فراگیری علوم از مافوق خویش که همان عالم عقول است و قدرت بر تصرف و تدبیر در مادون خویش، دو قوه را مطرح کرده اند که عبارت است از: «قوه ی عقل نظری» و «قوه ی عقل عملی».[۱۶۱]
حکیم سبزواری در تبیین این دو قوه ی نفس ناطقه، این گونه بیان می کند که ادراکات انسان یا مربوط به علم صرف و معقولات فکری او است که همان عقل نظری است و یا مربوط به کارهایی است که نفس ناطقه بعد از ادراک، آن ها را انجام می دهد که در این جا هم نوعی ادراک وجود دارد امّا همراه با عمل نفس است که آن، عقل عملی نامیده می شود. قوهی عقل عملی، اوّلاً افعال اختیاری را انجام میدهد و ثانیاً اعمال این قوه بر ادراک و تفکّر، مؤثر است که این وجه ممیز انسان از دیگر موجودات است.[۱۶۲]
[پنجشنبه 1400-09-25] [ 11:09:00 ق.ظ ]
|