با کمال خاکساریها عزیز مردمیم سرمه چشم بتانیم از غبار ما مپرس
در سواد شام گیسویى وطن داریم ما مى‌شوى آشفته‌خاطر از دیار ما مپرس[۴۶۰]
کار ما شاهدپرستى بار ما دلبستگى است[۴۶۱] مرد این ره نیستى از کار و بار ما مپرس
اى که استفسار حال سینه‌ریشان مى‌کنى نوک آن[۴۶۲] مژگان ببین از خارخار ما مپرس
داشت خون دل شب هجر تو در ساغر فقیر باده ما بى تو این بود از خمار ما مپرس
نگهش داشت به من لطف نهانى که مپرس حرف زد با من شیدا به زبانى که مپرس
کمر نازک او گرچه یقینى[۴۶۳] است که نیست از سخن بر دهن اوست گمانى که مپرس
زلف دل داد به ما کاکل او باز ربود سود ما را به قفا بود زیانى که مپرس
گر دل از ما ببرد غنچه این باغ چه دور مى‌دهد از دهن یار نشانى که مپرس
گفتگوى نگهش عین بلاغت دارد مى‌کند کشف معانى به بیانى که مپرس
نیست آسان ز خم ابروى او جان بردن دست تقدیر کشیده است کمانى که مپرس
دوش مى‌رفت فقیر از پى گلرخسارى نوبهارى به قفا داشت خزانى که مپرس
یارى گزیده‌ام که نگردیده یار کس در خواب جا نکرده شبى در کنار کس
چشمم به راه وعده چو آیینه بازماند وان بى‌وفا نداشت غم انتظار کس
جمع است خاطرم ز رقیبان سگ‌صفت کان نوغزال شوخ نگردد شکار کس
اى در جهان ز پسته خندان فکنده شور بارى نمک بپاش به جان فگار کس
شد عالمى ز درد سر آرزو هلاک لعل لبت نکرد علاج خمار کس
بر طرف عارض تو پریشان نمود زلف مشاطه را نبود غم روزگار کس
آسوده خاطرى و ز دست تو سنگدل آسودگى ندیده دل بیقرار کس
خلقى شدند خاک ره انتظار تو گردى به دامنت ننشست از غبار کس
از بى‌تعلقى ننشسته است هیچگاه گرد ملال بر دلم از رهگذار کس
بیهوده عمر صرف هنر مى‌کنى فقیر کارى که آید از تو نیاید به کار کس
به زلفش دل ز عارض مى‌کند شبگیر در آتش تو گویى مى‌رود دیوانه با زنجیر در آتش
بود سوز[۴۶۴] محبت خضر راه راست سالک را کجى را مى‌توان بردن برون از تیر در آتش
چه[۴۶۵] مشتاقانه جا داده است در پهلو خدنگش را دل من مى‌طپد از حسرت نخجیر در آتش
مثالى خواست مانى از گل روى تو بردارد ز عجز افکند آخر خامه تصویر در آتش
محال است اینکه ترک عشق او گوید فقیر آرى نخواهد شد سمندر تا قیامت سیر در آتش
نسیم آسا نبردم هیچ‌گه راهى به گلزارش به کوشش خویش را چون خار مى‌بستم به دیوارش
قماش حسن او در جنس این خوبان نمى‌بینم به یوسف هم نیاید راست سوداى خریدارش
چنان کز پهلوى خاشاک آتش مایه‌ور[۴۶۶] گردد ز خرمن‌سوزى ما بیدلان گرم است بازارش
به دام افتاده طول امل چون من نمى‌باشد که مى‌خواهم به گرد سر بگردم همچو دستارش
به یک دیدن خیالش نقش لوح خاطر من شد که درس عاشقى حاجت نمى‌باشد به تکرارش
رخش را دیدن و از خویش رفتن عالمى دارد فقیر آن دل نمى‌خواهم که آرد تاب دیدارش
دارم دلکى آه و فغان سبزه باغش مغز خرد آشفته بوى[۴۶۷] گل داغش
با خون طرب خاک غمش را نفروشم با صاف دو عالم ندهم درد ایاغش
در خرمن صد شمع زند آتش حسرت پروانه پر سوخته پاى چراغش
بیرون ندهم دود کباب دل خود را ترسم که خورد بوى وفایم به دماغش
زین راهبران راه به مقصود نبردیم گیریم مگر از دل گم‌گشته سراغش
عقل آمد و شد یار من در لحظه مجنون کردمش طفلى به من شد همزبان رشک فلاطون کردمش
در مغز جانم چون صبا پیچیده بوى نوگلى با هر که گشتم همنفس[۴۶۸] چون غنچه دلخون[۴۶۹] کردمش
دل با خیال روز و شب مى‌کرد گستاخانه سر رشکم[۴۷۰] گریبانگیر شد از سینه بیرون کردمش
حسنت قماش ناز را مى‌خواست بفروشد به من کم بود جانم در بها[۴۷۱] دل نیز مرهون کردمش
سرتاسر[۴۷۲] آفاق را سیلاب اشک من گرفت یک قطره خونى بود دل هم چشم جیحون کردمش
مى‌بود جان بى‌نوا از صحبت من در بلا تسلیم جانان ساختم از خویش ممنون کردمش
رنگ دگر بخشیده‌ام[۴۷۳] طرز[۴۷۴] نظیرى را فقیر ساقى به دستم داد مى پیمانه پرخون کردمش

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...