با ما به رنگ دیگرى امروز اى نگار افتاده است چشم تو گویا بر آینه
گر بنگرى در آینه دل جمال خویش دیگر به هیچ وجه نبینى در آینه
هرچند اصل آینه از سنگ خاره است از تاب عارضت بگدازد هر آینه
روزى اگر به روى کرم برخورى به او با دل برابرى نکند دیگر آینه
گر چشم من ز رشک شود خونفشان رواست دارد ز تاب روى تو چشم تر آینه
از آفتاب روى تو از بس گداز خورد باشد بهشت حسن ترا کوثر آینه
اى خودپرست محو جمال تو گشته‌ام حیرانى مرا بنگر منگر آینه
روشن ز مهر شاه نجف مى‌شود دلم زآن‌سان که از رخ تو نکومنظور آینه
آن شاهد ازل که شب و روز پیش او دارد فلک به دست ز ماه و خور آینه
تا بنگرد معاینه در وى صفات خویش کرده خداى ما ز دل حیدر آینه
از مهر او شده است دلم رشک آفتاب از عکس ماه گردد مه‌پیکر آینه
اى خسروى که از پى خدمت چو چاکران پیش رخ تو داشته اسکندر آینه
بر کشورى که تافته خورشید راى تو از خاک مى‌کنند در آن کشور آینه
بر منظر جمال تو نازم که هر طرف از دل شده نصیب در آن منظر آینه
تا بر زمین فتاده ز روى تو پرتوى شد خاکدان دهر ز سرتاسر آینه
ایمن بود ز حربه شیطان دلم که هست از مهر تو شجاع مرا در بر آینه
در عرصه‌اى که برق زند ذوالفقار تو خیزد ز خاک آنجا تا محشر آینه
خود را نگون به نار ببیند اگر شود تیغت براى دشمن بدگوهر آینه
گر دشمن تو میل به خودبینى آورد بر روى او ز قهر کشد خنجر آینه
ور بنگرد در آینه خصم جهان تو گردد ز عکس چهره او اصفر آینه
شاها ز مرحمت نظرى بر دل فقیر تا کى مرا به رنگ بود مضمر آینه
در راه تو دلى است مرا محو انتظار از تست رخ نمودن و از چاکر آینه
سرمایه دلم نبود جز خیال تو این نقش کرده است مرا جا در آینه
از داغ عشق تست دلم رشک آفتاب از صیقل آنچنان که صفاپرور آینه
اجزاى دل ز مهر توام آن صفا گرفت کآمد به جاى فردى ازین دفتر آینه
مهر تو گر نصیب فقیر است دور نیست آیینه از نمد نگریزد هر آینه
دین‌پرورا ز فیض مدیح تو شعر من آمد به آن صفا که نبینى در آینه
با نظم من نمى‌سزد آن برابرى آیینه‌ساز اگر کند از گوهر آیینه
در حسب حال خویش ز خاقانى آورم بیتى چنانکه پیش وى آید هر آینه
از نیم شاعران سخن من مجو از آنک ناید همى ز آهن بدگوهر آینه
زین همدمان تیره درونم گریز نیست روشن شود ز صحبت خاکستر آینه
اطناب در حضور تو دور است از ادب تیره شود چو عرض دهد جوهر آینه
ختم سخن کنون به دعا کردنم خوش است کین مایه سعادتم آمد هر آینه
آیینه‌دار مهر تو بادا دل فقیر تا آسمان برآورد از خاور آینه
«در مدح احمدعلى خان»
جهان از یک دل روشن شود خرم گلستانى چراغى مى‌تواند کرد عالم را چراغانى
به حق نزدیک سازد اهل دل را محنت دنیا که یوسف را دلیل تخت شاهى گشت زندانى
ولاى ساقى کوثر مگر کارى کند ورنه ز کفر این مسلمانان جهان شد کافرستانى
به کشت طاعتت زاهد نم فیضى نمى‌بینم به زهد خشک معذورى ندارى چشم گریانى
به هر صورت که بتوانى درى بر روى خود واکن دل چاک ار ندارى مگذر از چاک گریبانى
ز کوى دردمندان محبت سرسرى مگذر که هر دردى بود اینجا نقاب روى دربانى
به ملک عشق سیرى کن که در دامان صحرایش بود هر ذره‌اى خورشید و هر مورى سلیمانى
خرابات است اینجا پاى عقل و هوش مى‌لغزد شراب ناب را مشمر حریف آب دندانى
ز بس آشفته مى‌آید سخن از سینه تنگم نماید مصرع من در نظر زلف پریشانى
گر از فکرم پریشان سرزند مضمون عجب نبود ز سودا در سر شوریده دارم سنبلستانى

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...